کتاب «روایت سنجاقک ها» | زندگی شهید وحیدرضا رسولی
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، کتاب «روایت سنجاقک ها» داستان زندگی شهید وحیدرضا رسولی که انتشارات زمستانک اخیراً آن را به چاپ رسانده است.
نویسنده در مقدمه کتاب می نویسد:
پنج شنبه ساعت ده صبح برای دیدن زهرا به مزار شهدا رفتم. می دانستم باید در قسمت شهدای مدافع حرم و وطن ایشان را ببینم. گفته بودند، «از صبح تا شب نوبت به نوبت می رویم و می آییم ...». آفتاب به همه جا تیغ انداخته است. کسی جز خانواده رسولی را در جایگاه مدافعین حرم و وطن نمی بینم. یک به یک سلام میکنم همه بلند می شوند و بعد از احوالپرسی فاتحه میخوانم. در سکوت پدر و برادرانِ وحیدرضا به دیوار آجری جایگاه تکیه می زنند.
زهرا و دخترانش تعارف میکنند که روی نیمکت کنار خانه ابدی وحیدرضا بنشینم مادر سکوت را میشکند و با گریه دستانش را بالا می گیرد و کف آن را فوت میکند که دنیا به اندازه گردی که من از دستانم به هوا بفرستم ارزش ندارد.
با بضغی در گلو میگوید: «این قدر اینجا می مونم تا خدا به رفتنم رضایت بده دنیا برام هیچ شده پنج جوونم هم نمی تونن جای خالی وحیدرضا رو پر کنن». هر چه میگویم «خدا به پدرش، برادراش، خواهراش و خودت عمر با عزت بده». باز تکرار می کند نمی توانم جلوی اشک هایش را بگیرم.
ندا میگوید: «کار هر روزش همینه باید بذاریم خوب اشک بریزه تا آروم شه.» ندا راست میگفت بعد از آن همه گریه آرام شد، خودش را که پیدا کرد تعارف میکند ...
بریده ای از متن کتاب:
وحیدرضا وقتی هم از ما دور بود. حواسش به خانواده و فامیل بود. به محض اینکه پی برده بود ، برای یکی از فامیل مشکل مالی پیش آمده، برایش پول فرستاد. با مجید تماس گرفته بود که اگر می خواهد ، وام بگیرد، به جای من برو ضامنش شو! ماشین من بدجور خراب شده بود و نیاز به تعمیر اساسی داشت. تعمیر ماشین سنگین خرجش خیلی زیاد می شود. وحیدرضا تا خبردار شد، به من زنگ زد و گفت :«بابا جون مقداری پول به حسابتون واریز کردم. اگر بازم احتیاج شد به من خبر بده!» به برادرها هم زنگ زده و گفته بود: «هوای بابا رو داشته باشید!»